تلخ و شیرین
همه روزهای بزرگ شدن پسرم شیرین نیست! مثل این یکی دو روز که اتفاقای تلخ میفته! افتادن از پله و لیز خوردن توی حموم! دلم کباب شد وقتی دیدم پیشونی گلم کبود شده و درد می کنه. بمیرم الهی کلی گریه کرد و من فقط بغلش کرده بودم و نوازشش می کردم. حتی وقتی بهش شیر دادم هم داشت هق هق می کرد. اما اون گریه شوزناک خیلی زود تموم شد و نفش مامان معصومانه خوابید! امروز هم که برده بودمش حموم و از شوق آب بازی توی حموم دوید و باز لیز خورد و زد زیر گریه! البته آب بازیاشو کرده بود و داشتیم میومدیم بیرون! اما طفلی آخرش براش خوب تموم نشد.
پشتکار آقا!
مثلا خیال می کردیم اگه عسلیا رو بچینیم جلو تلویزیون، دیگه آقا کاری بهش نداره! زهی تصور باطل، زهی خیال محال! پشتکار این آقا رومونو کم کرد! ...
هود همسایه!
دیروز ما رفته بودیم خونه مامان نرگس و بابا داریوش و تا شب هم اونجا بودیم. من و بابا هم چند ساعتی نبودیم. دیشب که می خواستن بخوابن صدای هود می اومده. فک می کنن صدای فن همسایه است که خاموش نکرده. کلی منتظر می مونن و بالاخره می بینن خبری از خاموش شدن این هود نیست! دوباره دقت می کنن می بینن انگار صدا نزدیکتر از خونه همسایه است و بالاخره بعد از جستجوهای کارشناسانه می بینن آقا سبحان مامانی جوجه گردون فرو روشن کرده و این صدا مال اونه! آخه از بس خونه خودمون روشن می کنه صداش برای من دیگه آشناست اما برای بقیه ...